باطل داشتن. ضایع و فاسد کردن: همی دارد او دین یزدان تباه مبادا بران نامور بارگاه. فردوسی. و ما را دوزخی میخواندو کار ما را تباه میدارد. (قصص الانبیاء جویری)
باطل داشتن. ضایع و فاسد کردن: همی دارد او دین یزدان تباه مبادا بران نامور بارگاه. فردوسی. و ما را دوزخی میخواندو کار ما را تباه میدارد. (قصص الانبیاء جویری)
تحقیر کردن. بچیزی نشمردن. پست کردن. بچیزی نگرفتن. (یادداشت بخط مؤلف). استخفاف. اذلال. (منتهی الارب). تهاون. (تاج المصادر بیهقی) : سپهدار کیخسرو آن خوارداشت خرد را بر اندیشه سالار داشت. فردوسی. بدو گفت کای ژنده پیل ژیان ز نیرو همی خوار داری روان. فردوسی. التونتاش... نصیحت هایی راست کرده بود و ایشان سخن او را خوار داشته. (تاریخ بیهقی). هر آن شاه کاو خوار دارد شهی شود زود از او تخت شاهی تهی. اسدی. گر نخواهی که ترا خوار وزبون دارد برتراز قدرش و مقدارش مگذارش. ناصرخسرو. مرد را خوار چه دارد تن خوشخوارش چون ترا خوار کند چون نکنی خوارش. ناصرخسرو. هشدار مدارید خوار کسی را مرغان همه راحقیر مشمر. ناصرخسرو. برانش ز پیش ای خردمند ازیرا که هشیار مرمست را خوار دارد. ناصرخسرو. حکم کردیم بر بنی اسرائیل که اگر ایشان فساد کنند در زمین و پیغمبران ما را خوار دارند. (قصص الانبیاء). ملوک از سر گناهان درگذشتندی الا از کسی که فرمان را در وقت پیش نرفتی و خوار داشتی. (نوروزنامه). نقیبان را بفرمود آن جهاندار ندارید اینچنین اندیشه را خوار. نظامی. همت از آنجا که نظرها کند خوار مدارش که اثرها کند. نظامی. چه جرم دید خداوند سابق الانعام که بنده در نظر خویش خوار میدارد. سعدی. من کانده تو کشیده باشم اندوه زمانه خوار دارم. سعدی. ، قمع کردن. از بین بردن. (یادداشت بخط مؤلف) ، نرم گردانیدن. (یادداشت بخط مؤلف)
تحقیر کردن. بچیزی نشمردن. پست کردن. بچیزی نگرفتن. (یادداشت بخط مؤلف). استخفاف. اذلال. (منتهی الارب). تهاون. (تاج المصادر بیهقی) : سپهدار کیخسرو آن خوارداشت خرد را بر اندیشه سالار داشت. فردوسی. بدو گفت کای ژنده پیل ژیان ز نیرو همی خوار داری روان. فردوسی. التونتاش... نصیحت هایی راست کرده بود و ایشان سخن او را خوار داشته. (تاریخ بیهقی). هر آن شاه کاو خوار دارد شهی شود زود از او تخت شاهی تهی. اسدی. گر نخواهی که ترا خوار وزبون دارد برتراز قدرش و مقدارش مگذارش. ناصرخسرو. مرد را خوار چه دارد تن خوشخوارش چون ترا خوار کند چون نکنی خوارش. ناصرخسرو. هشدار مدارید خوار کسی را مرغان همه راحقیر مشمر. ناصرخسرو. برانش ز پیش ای خردمند ازیرا که هشیار مرمست را خوار دارد. ناصرخسرو. حکم کردیم بر بنی اسرائیل که اگر ایشان فساد کنند در زمین و پیغمبران ما را خوار دارند. (قصص الانبیاء). ملوک از سر گناهان درگذشتندی الا از کسی که فرمان را در وقت پیش نرفتی و خوار داشتی. (نوروزنامه). نقیبان را بفرمود آن جهاندار ندارید اینچنین اندیشه را خوار. نظامی. همت از آنجا که نظرها کند خوار مدارش که اثرها کند. نظامی. چه جرم دید خداوند سابق الانعام که بنده در نظر خویش خوار میدارد. سعدی. من کانده تو کشیده باشم اندوه زمانه خوار دارم. سعدی. ، قمع کردن. از بین بردن. (یادداشت بخط مؤلف) ، نرم گردانیدن. (یادداشت بخط مؤلف)
نیرو داشتن. تاب داشتن. قدرت داشتن: من و رخش و کوپال و برگستوان همانا ندارند با من توان. فردوسی. کسی کو به خود بر توان داشتی ز طبع آرزوها نهان داشتی. نظامی. رجوع به توان شود
نیرو داشتن. تاب داشتن. قدرت داشتن: من و رخش و کوپال و برگستوان همانا ندارند با من توان. فردوسی. کسی کو به خود بر توان داشتی ز طبع آرزوها نهان داشتی. نظامی. رجوع به توان شود
کوتاه کردن. - کوتاه داشتن دست از امری، تصرفی در آن نداشتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و لشکر از رعیت کوتاه دارند. (تاریخ بیهقی). جز آن نیست بیدار کو دست و دل را از این دیو کوتاه و بیزار دارد. ناصرخسرو. دست از اقطاع من کوتاه دار تا نباشد هیچ کس را با تو کار. عطار. - ، از تصرف و تجاوز بازداشتن: دست لشکریان از رعایا چه در ولایت خود و چه در ولایت بیگانه و دشمن کوتاه دارید. (تاریخ بیهقی). چراغ یقینم فرا راه دار ز بد کردنم دست کوتاه دار. سعدی (بوستان). و رجوع به کوتاه کردن شود
کوتاه کردن. - کوتاه داشتن دست از امری، تصرفی در آن نداشتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و لشکر از رعیت کوتاه دارند. (تاریخ بیهقی). جز آن نیست بیدار کو دست و دل را از این دیو کوتاه و بیزار دارد. ناصرخسرو. دست از اقطاع من کوتاه دار تا نباشد هیچ کس را با تو کار. عطار. - ، از تصرف و تجاوز بازداشتن: دست لشکریان از رعایا چه در ولایت خود و چه در ولایت بیگانه و دشمن کوتاه دارید. (تاریخ بیهقی). چراغ یقینم فرا راه دار ز بد کردنم دست کوتاه دار. سعدی (بوستان). و رجوع به کوتاه کردن شود
روانه داشتن. فرستادن. ارسال کردن. روانه کردن: پس بنده بر سبیل فال این ناتمامی روان داشت امید زیارت دولت را.... (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، نافذ کردن. مجری کردن. انفاذ. تنفیذ: جورت که روان دارد بر عقل و دلم فرمان بر تا نبرد جانم هرچند روا داری. فتوحی مروزی. و رجوع به روان شود. - روان داشتن حکم، نافذ داشتن آن. (آنندراج) : بخواه جان و دل بنده و روان بستان که حکم بر سر آزادگان روان داری. حافظ (از آنندراج). - روان داشتن کار، روبراه کردن آن. انجام دادن و تمام کردن آن: که همواره کارم به خوبی روان همی داشت آن مرد روشن روان. فردوسی. ، جاری ساختن: تا روانم هست نامت بر زبان دارم روان تا وجودم هست خواهد بود نقشت در ضمیر. سعدی. ، حفظ کردن. از بر کردن. نیک آموختن. روان کردن. - روان داشتن سبق و درس و ابجد و خط و سواد، کنایه است از از بر داشتن سبق و درس و.... (از آنندراج). رجوع به روان کردن و روان ساختن شود: سکوت مایۀ علم است زآن سبب لب جوی خموش مانده خط موج را روان دارد. شفائی (از آنندراج)
روانه داشتن. فرستادن. ارسال کردن. روانه کردن: پس بنده بر سبیل فال این ناتمامی روان داشت امید زیارت دولت را.... (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، نافذ کردن. مجری کردن. انفاذ. تنفیذ: جورت که روان دارد بر عقل و دلم فرمان بر تا نبرد جانم هرچند روا داری. فتوحی مروزی. و رجوع به روان شود. - روان داشتن حکم، نافذ داشتن آن. (آنندراج) : بخواه جان و دل بنده و روان بستان که حکم بر سر آزادگان روان داری. حافظ (از آنندراج). - روان داشتن کار، روبراه کردن آن. انجام دادن و تمام کردن آن: که همواره کارم به خوبی روان همی داشت آن مرد روشن روان. فردوسی. ، جاری ساختن: تا روانم هست نامت بر زبان دارم روان تا وجودم هست خواهد بود نقشت در ضمیر. سعدی. ، حفظ کردن. از بر کردن. نیک آموختن. روان کردن. - روان داشتن سبق و درس و ابجد و خط و سواد، کنایه است از از بر داشتن سبق و درس و.... (از آنندراج). رجوع به روان کردن و روان ساختن شود: سکوت مایۀ علم است زآن سبب لب جوی خموش مانده خط موج را روان دارد. شفائی (از آنندراج)
رونق و گرمی داشتن. روایی داشتن. پررونق و پر آب و تاب بودن. رجوع به رواج شود: حرف دعوی در میان باطلان دارد رواج هست در بتخانه گلبانگی دگر ناقوس را. صائب
رونق و گرمی داشتن. روایی داشتن. پررونق و پر آب و تاب بودن. رجوع به رواج شود: حرف دعوی در میان باطلان دارد رواج هست در بتخانه گلبانگی دگر ناقوس را. صائب
صوم. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). صیام. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). روزه دار بودن: رندی که بخورد وبدهد به از عابدی که روزه دارد و بنهد. (گلستان). شنیدم که نابالغی روزه داشت بصد محنت آورد روزی بچاشت. سعدی (بوستان). روزه دار و بدیگران بخوران نه مخور روز و شب شکم بدران. اوحدی. در تمام عمر زاهد روزه نتوان داشتن روزی خود را چرا باید از این امساک خورد. سلیم (از آنندراج)
صوم. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). صیام. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). روزه دار بودن: رندی که بخورد وبدهد به از عابدی که روزه دارد و بنهد. (گلستان). شنیدم که نابالغی روزه داشت بصد محنت آورد روزی بچاشت. سعدی (بوستان). روزه دار و بدیگران بخوران نه مخور روز و شب شکم بدران. اوحدی. در تمام عمر زاهد روزه نتوان داشتن روزی خود را چرا باید از این امساک خورد. سلیم (از آنندراج)
سؤظن داشتن، فکر کردن. خیال کردن: به آستین ملالی که بر من افشانی گمان مدار که از دامنت بدارم دست. سعدی. ، تشویش داشتن. نگران بودن: ور ز کژدم به دل گمان داری کفش و نعل از برای آن داری. سنایی. ، امید و انتظار داشتن. چشم داشت: چیست فردوس که در دیدۀ ماجلوه کند ما گمانها به غرور نظر خود داریم. صائب
سؤظن داشتن، فکر کردن. خیال کردن: به آستین ملالی که بر من افشانی گمان مدار که از دامنت بدارم دست. سعدی. ، تشویش داشتن. نگران بودن: ور ز کژدم به دل گمان داری کفش و نعل از برای آن داری. سنایی. ، امید و انتظار داشتن. چشم داشت: چیست فردوس که در دیدۀ ماجلوه کند ما گمانها به غرور نظر خود داریم. صائب
مرکّب از: ب + راه + داشتن، کنایه از ترصد و انتظار ورود چیزی داشتن و این در بیت نظامی واقع است لیکن اکثر بدین معنی چشم براه داشتن مستعمل میشود نه تنها ’براه داشتن’. (آنندراج)
مُرَکَّب اَز: ب + راه + داشتن، کنایه از ترصد و انتظار ورود چیزی داشتن و این در بیت نظامی واقع است لیکن اکثر بدین معنی چشم براه داشتن مستعمل میشود نه تنها ’براه داشتن’. (آنندراج)
حفظ کردن حفاظت کردن پاسبانی کردن: یا رب تو مر حسین ابوبکر را مدام از کل حادثات زمانه نگاه دار، (لباب الالباب) در جایی محفوظ داشتن: مردم آزاری... سنگی بر سر صالحی زد. درویش... سنگ را نگاه همی داشت تازمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد، مراقبت کردن توجه کردن: طلایه فرستاد هرسو براه همی داشت لشگر زدشمن نگاه، تعمد کردن پرورش دادن، باز داشتن منع کردن، توقیف کردن
حفظ کردن حفاظت کردن پاسبانی کردن: یا رب تو مر حسین ابوبکر را مدام از کل حادثات زمانه نگاه دار، (لباب الالباب) در جایی محفوظ داشتن: مردم آزاری... سنگی بر سر صالحی زد. درویش... سنگ را نگاه همی داشت تازمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد، مراقبت کردن توجه کردن: طلایه فرستاد هرسو براه همی داشت لشگر زدشمن نگاه، تعمد کردن پرورش دادن، باز داشتن منع کردن، توقیف کردن
تصور کردن انگاشتن: باستین ملالی که بر من افشانی گمان مدار که از دامنت بدارم دست. (غزلیات)، سوء ظن داشتن، نگران بودن تشویش داشتن: ور ز کژدم بدل گمان داری کفش و نعل از برای آن داری. (سنائی)، امید و انتظار داشتن چشم داشتن: چیست فردوس که در دیده ما جلوه کند ک ما گمانها بغرور نظر خود داریم. (صائب)
تصور کردن انگاشتن: باستین ملالی که بر من افشانی گمان مدار که از دامنت بدارم دست. (غزلیات)، سوء ظن داشتن، نگران بودن تشویش داشتن: ور ز کژدم بدل گمان داری کفش و نعل از برای آن داری. (سنائی)، امید و انتظار داشتن چشم داشتن: چیست فردوس که در دیده ما جلوه کند ک ما گمانها بغرور نظر خود داریم. (صائب)